
چشم هایی که نمیخندید p3

سلام بروبچ چطورین ؟؟
شرمنده یه مدت فعالیت نکردم ...
مرسی از انرژیاتون 🙃🤍
شروع مثلثها :
کلاسی که تموم شد، شیدا وسایلش رو جمع کرد و میخواست مثل همیشه بیصدا از کلاس بزنه بیرون، که صدایی از پشت سر میکشید:
«شیدا... درسته؟»
برگشت. نیلوفر بود.
بلوند، لبخند یخی. همون لبخندی که دخترای شاخ وقتی حس خطر میکنن، میزنن.
«جواب قشنگی دادی. خیلی با احساس بود. معلومه زیاد فیلم میبینی.»
شیدا لبخند زد، اما از اون لبخندایی که بیشتر معنیشون "بیخیال باش" بود.
«نه، بیشتر فکر می کنم.»
نیلوفر یه لحظه ساکت شد. بعد گفت:
«فقط خواستم بگم... گاهی وقتا آدما خیلی زود کسی میشن که نباید. استاد تهرانی رو همه دوست دارن. ولی اون... فرق بین درس و احساس رو خوب بلده.»
و بدون اینکه منتظر جواب بمونه، رفت.
شیدا هنوز تو فکر حرفاش بود که صدای جدی و خونسردی از کنارش گفت:
«عادتشه. نمیتونه ببینه یکی دیگه توجه بگیره.»
سرش رو چرخوند. آرمان بود.
قد بلند، تیپ ساده ولی شیک، چهرهای که همیشه جدی بود. پسر معروف دانشکده، ولی نه به خاطر شوخطبعی یا گرم بودنش. نه چون همیشه مغرور، مرموز و... دستنیافتنی بود.
شیدا جا خورد.
«تو... شنیدی؟»
آرمان بدون اینکه بهش نگاه کنه، فقط گفت:
«کل کلاس شنیدن. نیلوفر هیچوقت آروم نمیمونه. مخصوصاً وقتی حس کنه یه نفر ازش جلو زده.»
شیدا یهلحظه سکوت کرد.
آرمان برگشت نگاهش کرد، مستقیم توی چشمهاش.
«تو فرق داری.»
شیدا نفسش بند اومد.
«من؟»
آرمان شانهای بالا انداخت و گفت:
«آره. اینو نیلوفر هم فهمیده. برای همینه نگران شده.»
و بدون هیچ حرف اضافهای، چرخید و رفت. همونجوری مغرور، همونجوری بی احساس... ولی تو صدای سردش، یهچی تهنشین شده بود. یهچیز عجیب.
و شیدا هنوز سرجاش وایساده بود...