
پارک شقایق p1

این داستان پارت هاش خیلی زیاد نیستن ولی هر پارتش رو طولانی مینویسم ...
امیدوارم خوشتون بیاد :)))
تابستان داغ و نفسگیر بود. ریحانه، با موهای بلند و مشکی که از زیر کلاهش به آرامی میافتاد، با دوستانش هدیه و مهدیه، در پارک شلوغ و پر از صدای کودکان و خندههای بلند، میچرخیدند. آفتاب، بیرحمانه، بر زمین میتابید و سایههای بلندشان را در میان درختان رقصان میانداخت. هوا، سنگین و غلیظ بود، انگار نفسش را در سینه حبس کرده بود. ریحانه، با چشمانی که در آن خستگی و دلزدگی موج میزد، به دور و بر خیره شده بود. صدای خندهها و شادیهای دیگران، برایش مثل تیغ برندهای بود که بر روحش میافتاد.
هدیه، با لحنی پر از شادی، از خاطرات خوش تابستان میگفت. مهدیه، با نگاهی معنادار، به ریحانه خیره شده بود. ریحانه، به سختی لبخندی مصنوعی زد و سعی کرد خود را درگیر حرفهایشان کند. اما چیزی از آن لذت نمیبرد. دنیای او، در آن روزها، فقط به سایهای از آنچه دیگران تجربه میکردند، میرسید.
شب، با تاریکی و سکوت عمیقی همراه بود. ریحانه، در اتاقش، زیر پتو جمع شده بود. صدای آواز قورباغهها و جیرجیرکها از بیرون، به گوشش میرسید. احساس خستگی و تنهایی، مثل مهی سنگین، بر او چیره شده بود. ناگهان، پیامی از آرمان، پسر جوانی که او را در پارک دیده بود، روی گوشیاش برق زد.
"سلام ریحانه. حالت خوبه؟"
ریحانه، بدون فکر، به صفحه گوشیاش خیره شد. حالی که داشت، اصلا خوب نبود. دلش میخواست همه چیز را به همه بگوید، اما زبانش قفل شده بود. تصمیمش را گرفت. به آرمان پیام داد.
"سلام. نه، خیلی خوب نیستم."
و دیگر پیامی نیامد. ریحانه، به جای بلاک کردن، پاسخ داد. احساس میکرد، شاید در این تنهایی، کمی از دردش را با کسی تقسیم کند. شاید، کمی از این سنگینی که بر دلش سنگینی میکرد، کم شود.
( اگه خواستین اسکرین شات درست میکنم و از چتشون میذارم براتون )
شببود . کوچههای باریک و تاریک شهر، مکانی برای قرارهای مخفیانهی آنها شده بود. ریحانه، با چشمانی که برق میزدند، و لبخندهایی که گویی رازهای بیشماری را در خود پنهان کرده بودند، در انتظار آرمان ایستاده بود . آرمان، با سیگاری که در دستش میچرخاند، در گوشهی کوچه، منتظر او بود. لحظهی ملاقاتشان، در آن شب تاریک، حسی مرموز و خاص داشت. اما اولین ملاقاتشان، در یک کوچهی باریک و تاریک، داستان دیگری بود. ریحانه و آرمان، برای اولین بار همدیگر را در آن کوچه دیدن. از شدت خجالت، دیدارشان به پنج دقیقه هم نرسید. نگاهشان به هم افتاد، و لحظهای که به نظر ریحانه به مدت یک عمر طولانی کشید، در سکوت و خجالت گذشت .
هوای گرم تابستان، عطر گلهای محمدی و صدای اذان ظهر، همه در هم تنیده بودند و در آن گوشه از شهر، پشت مسجد، همیشگیترین دیدار را رقم میزدند. ریحانه با لبخندی که گویی تمام غم دنیا را از یاد برده بود، موهایش را پشت گوشش زد و به آرمان نگاه کرد. چشمانش برق میزد، انگار در آن لحظات کوتاه، تمام دنیایش را در آن نگاه خلاصه کرده بود. آرمان، با لبخند کمرنگی که فقط برای او بود، به سمتش رفت.
هدیه، با دستهای کوچکش که درهم گره شده بودند، در کنار علی ایستاده بود. چشمانش به زمین دوخته شده بود، انگار به دنبال چیزی در خاکی که زیر پایشان بود، گشت میزد. علی، با لحنی که سعی داشت قوی و مردانه به نظر برسد، در مورد آخرین بازی فوتبال حرف میزد. اما صدایش، خفه و بی رمق بود. انگار تمام انرژیاش صرف این بود که خود را در مقابل دیگران بزرگ نشان دهد. هدیه، با نگاهی دور و بر، گاهی به آرمان و ریحانه نگاه میکرد و گاهی به جایی دیگر، انگار در دنیای دیگری بود.
لحظهها به سرعت میگذشتند. آفتاب، با قدرتی بیرحمانه، بر سرشان میتابید. اما در این میان، لحظهای از آرامش و صمیمیت، در این جمع چهارنفره، چشمک میزد. این دیدارها، این روزهای مشترک، به آرامی، اما مطمئناً، در حال شکل دادن به چیزی بودند که شاید فراتر از یک دیدار روزمره بود. اما چیزی در قلب ریحانه و هدیه، کمکم، به طرز عجیبی، در حال تغییر بود.
آرمان، با خندهای بلند، آتشزدهای را به سمت آسمان پرتاب کرد. ریحانه، با چشمانش که از شادی برق میزد، به دنبال آن پرواز بیحرکت بود. و علی، که سعی داشت خودش را در میان حرفهای آرمان جا دهد، به سختی میتوانست لبخندی مصنوعی بر لب بیاورد.
این روزها، با تمام زیباییاش، به آرامی، اما با قاطعیت، به سمت یک تغییر بزرگ، در حال حرکت بودند. شاید همین روزهای ساده، سرنوشت آنها را برای همیشه تغییر میداد...
________________________________________________
آنجه در ادامه میخوانید:
"امشب آخرین باری ست که همدیگر را میبینیم"
"ریحانه را در آغوش کشید گویی..."
"فائزه من میخوام باهات تو یه رابطه جدی تر باشم"
"ضربان قلبش روی هزار میزد"
________________________________________________
امیدوارم خوشتون بیاد ^^
لطفا حمایت کنین تا برای ادامش انگیزه داشته باشم :)))