
پارک شقایق p4

فائزه، با قلبی سنگین، روز بعد از آن شب، به ریحانه زنگ زد. صدای لرزانش، با هر کلمه، بار سنگینی را بر دوش ریحانه میریخت. داستان پیام آرمان، داستانی که فائزه به سختی آن را بیان میکرد، در گوش ریحانه پیچید. ریحانه، با چشمانی که از اشک لبریز شده بود، گوش میداد. اما هیچ واکنشی نشان نمیداد. کلمهای از دهانش بیرون نیامد. فقط سکوت سنگینی بود که میانشان حکمفرما شده بود، سکوتِ درد، سکوتِ غم و سکوتِ بیتفاوتی.
روزها، مثل سایههای طولانی و بیرحم، گذشتند. ریحانه در دنیای خود غرق بود. دردی که در سینه اش جای گرفته بود، او را به خود مشغول کرده بود. روزها با خاطرات تلخ و شیرین، با بغضی که در گلو گیر کرده بود، و با حسِ بیتابیِ ناشناخته، گذشتند.
بعد از مدت ها با دلی پر از غم و تنهایی، به فضای مجازی پناه برد. در میان چرخش صفحات و اخبار، در میان نوارهای پیاپی، ناگهان نوتیفیکیشن پیامی از آرمان را دید. لحظه ای که قلبش به تپش افتاد، و ضربانش به هزار رسید. آن پیام، مثل جرقهای بود که شعلهی خاموشِ امید و عشق را در دلِ ریحانه، دوباره روشن کرد.
در آن خانهی آشنا، در آن لحظه ی بیانتظار، در آن فضا ی مجازی، رابطه ی ریحانه و آرمان، با پیامی کوتاه، دوباره آغاز شد. و این آغاز دوباره، مثل شروع یک فصل جدید در زندگی ریحانه بود، فصلِ ناشناخته ای که با احساسِ مخلوطی از شادی، ترس و احتیاط، به سمت آن حرکت می کرد.
ریحانه نفس عمیقی کشید و وارد سرایان شد. هوای گرم و شرجیِ سرایان، مثل موجی از خاطرات، به سراغش آمد. به سمت اتاق هدیه رفت، جایی که صدای آهستهی موسیقی کلاسیک، همراه با صدای کلیکیِ مداوم گوشی، از پشت در به گوش میرسید. وقتی در را باز کرد، هدیه با چشمانی قرمز و متورم، در حال تایپ کردن بود. روی میز، گوشیِ یونس و عکسهای زیادی از او، پراکنده شده بود.
ریحانه با تردید به هدیه نگاه کرد. هدیه، با لحنی که از ته دل گرفته شده بود، گفت: «یونس... نمیخوامش. بلاکش میکنم. اصلا... اصلا براش ارزش قائل نیستم. من علی رو دوست دارم.»
ریحانه قلبش مثل سنگ شد. یونس... یونس که با تمام وجودش هدیه رو دوست داشت. اون لحظاتِ شیرین و خاطره انگیزی که با هم داشتند. اون نگاههای عاشقانه. اون لبخندهای بینظیر. تمامش، همینطور که از ذهن هدیه محو میشد.
ریحانه که میدید هدیه داره نابود میشه، با صدای لرزانی گفت: «هدیه... یه کم بیشتر فکر کن. علی رو نمیشناسی. تو یونس رو... تو یونس رو خیلی دوست داری.»
هدیه سرش را تکان داد، با لحنی خشن و بیرحمانه: «نه. من فقط علی رو میخواهم. فقط علی.»
ریحانه سعی کرد تا حرفی بزند، اما کلمات در گلویش گیر کرده بودند. چشمان هدیه، خالی از هرگونه حس و احساسی بود. این هدیهای که او میشناخت، دیگر وجود نداشت. ریحانه با قلبی سنگین، از اتاق خارج شد و در را با صدای خشکی بست. در دلش، همراه با غم و اندوه، یک حسِ بیتابیِ ناشناخته، جای گرفت. یونس، آیا به زودی همراه با خاطرههای هدیه، از زندگی او محو خواهد شد؟
________________________________________________
آنچه در ادامه خواهید خواند :
"یونس آروم باش"
"من هنوزم عاشقتم"
"سامیه توروخدا"
"هدیه داره بهت خیانت میکنه"
_______________________________________________