عاشقی ♥️
· 7 تیر · خواندن 1 دقیقه پارت6
عماد وارد اتاق شد و آروم آروم نزدیکم میشد جوری نزدیکم شده بود که فکر کنم سرشو یکم جلو میآورد لبامون میخورد به هم
از زبون نویسنده:
عارفه به چشمای عماد و عماد به چشمای عارفه زل زده بود که یهو عارفه به خودش اومد و عماد و از خودش دور کرد و سرشو برگرداند
از زبون عارفه:
یهو به خودم اومدم وبا دستام عمادو از خودم دور کردم و روم به آینه کردم
عا. باشه برای بعد عروسی
و از توی آینه به عماد نگاه کردم که داره به من نگاه میکنه
عم. باشه (و آروم از اتاق بیرون رفت و دم در اتاق وایستاد) هرچی شما بگی خانوم
و رفت بیرون
خیلی دلشوره ،هیجان نمیدونستم اسمشو چی بزارم به آینه نگاه کردم و یه دستی به موهام کشیدم و تور لباسمو مرتب کردم ورفتم بیرون ،،،، آروم آروم از پله ها اومدم پایین همه تو تالار جمع شده بودن و وقتی منو دیدن زن و مرد دست زدن
روی صندلی عقد نشستم و به سفره ی عقد یه نگاهی انداختم خوشگل بود اما انگار یه چیزی کم بود
عماد کنارم نشسته بود قرآن رو برداشت و به طرفش رو اون و یک طرفشو من گرفته بودم خطبه خوانده شد و
تمام
دفعه ی بعدی بیشتر میزارم
حمایت کنین