چشم هایی که نمیخندید p1

Sima :)) Sima :)) Sima :)) · 1404/2/7 23:27 · خواندن 1 دقیقه

بزن ادامه جیگر 

*ورود به دانشگاه*

هیچ‌کس نمی‌دونه پشت اون چشمای آروم و لبخند کم‌رمق شیدا چه طوفانیه. هم‌کلاسی‌هاش فقط یه دختر ساکت و معمولی می‌دیدن، با یه شال خاکستری که انگار قسم خورده بود رنگشو عوض نکنه. اما اونا از دعواهای آخر هفته با مادر ناتنی‌اش چیزی نمی‌دونستن، از شب‌هایی که با صدای گریه خوابش می‌برد...

امروز اما فرق داشت. اولین جلسه درس استاتیک با استاد جدید، دکتر شایان تهرانی.

کلاس شلوغ بود. همه دنبال نزدیک ترین صندلی به استاد بودن، ولی شیدا همیشه ته کلاس می‌نشست. جایی که دیده نشه، صدایی ازش درنیاد. هنوز لپتاپشو باز نکرده بود که صدایی در آمد.

وارد شد.

قد بلند، کت مشکی نیمه‌رسمی، لبخند جذاب و اون مدل مویی که انگار خودشو تازه از وسط یه تبلیغ شامپو پرت کرده تو کلاس. همه ساکت شدن. حتی دخترای جلو کلاس که مدام حرف میزدن، یهو آروم شدن.

«سلام بچه‌ها. من شایان تهرانیام. استاد استاتیک شما و احتمالاً دلیل قانع‌کننده‌ای برای دوست داشتن این درس خشک و استخوندار!»

کلاس خنده. صدای خنده‌ای چندتا دختر هم قاطی شد که بعداً قراره خیلی حوصله‌سربر بشن. اما نگاه شایان یه لحظه‌ای روی چشمای شیدا قفل شد. شاید چون تنها کسی بود که نمی‌خندید. یا شاید چون ته اون نگاه یه غم آشنا دید...

شیدا سریع نگاهشو دزدید. دلش یهجوری شد. نه از اون جوری که تو فیلم‌ها می‌گن پروانه تو شکم آدم می‌رقصه... بیشتر شبیه یه ترس شیرین. مثل وقتی که یه راز بزرگ داری و میترسی یکی بخونه‌ش.

اون روز، برای شیدا شروعِ یه ماجرای عجیب بود. ماجرایی که قرار بود همه چیزو تو زندگی آرومش بهم بزنه...

 

 

اگه خواستین بگین عکس شخصیت هارو بذارم واستون 

یه حمایتمون نشه ؟؟