
چشم هایی که نمیخندید p2

سلام رفقا چطورین ؟؟
بزن ادامه جیگر ..
_______________________________
از همون روز اول، شیدا حس کرد یه چیزی تو کلاس استاتیک با بقیه کلاسها فرق داره. نه به خاطر درسش، چون اگر ازش میپرسیدی استاتیک چیه، احتمالاً فکر میکرد اسم یه آهنگه. ولی استادش... اون فرق داشت.
شایان تهرانی یهجوری راه میرفت انگار کل راهرو دانشگاه براش فرشه قرمزه. شوخطبع بود، خوشتیپ، و اعتماد بهنفسش از سقف هم میزد بالا. همیشه میخندید و همه رو میخندوند، ولی ته خندههاش یه چیزی بود... یه چیزی که فقط شیدا دید: یه غم کوچیک که قایمش کرده بود.
وسط درس، شایان یهو گفت:
«بچهها، این درس فقط فرمول حفظ کردن نیست. ببینین، وقتی یه جسم میخواد نیفته، یه نیرویی باید نگهش داره. اگر اون نیرو نباشه، میافته. مثل زندگیه. گاهی همه چی به دست هم میدهند که از پا دربیای، ولی یه چیزی—یه دلیل، یه آدم، یه امید—نگهت میداره. هر کی باید اون چیز رو برای خودش پیدا کنه.»
بچهها میخندیدن یا با لبخند سر تکون میدادن، ولی شیدا زل زده بود بهش. این حرفا رو فقط یه آدمی میزنه که خودش یه بار تا مرز افتادن...
شایان نگاهی به کلاس انداخت و گفت:
«شما... خانوم ته کلاس. اسمتون؟»
شیدا مثل گربهای که نور چراغ قوه بهش خورد، خشک شد. با صدای آروم گفت:
«شیدا سهرابی.»
«خوشحالم باهاتون آشنا میشم. حالا بگو ببینم... به نظرت وقتی همه چی آدمو فشار میده، چی میتونه نگهش داره؟»
همه منتظر بودن این دختر ساکت چی میگه.شیدا یه لحظه مکث کردو گفت:
«گاهی یه چیز کوچیک میتونه مانع بشه. نه همیشه قویترین نیرو، فقط آن چیزی که دقیق سرِ جاشه.
توی زندگی هم همینه... آدم گاهی با کلی فشار از اطرافش روبرو میشه. ولی اگه فقط یه دلیل برای موندن باشه، همون کافیه. حتی اگر اون دلیل خیلی کوچیک باشه، میتونه جلوی آدمو بگیره.»
کلاس ساکت شد. حتی نیلوفر، اون دختر خوشگل و پرزرقوبرق که همیشه جلوی کلاس مینشست و با خندههای بلندش رو میدزدید، یه لحظه به شیدا نگاه کرد. شایان برای چند لحظه فقط نگاهش کرد. لبخندش فرق داشت. دیگه فقط یه لبخند استاد خوشتیپِ شوخ نبود. یه لبخند بود، پر از درک.
در ردیف جلو... نیلوفر از شدت خشم و حسادت دستاشو گره کرده بود.
سه ردیف جلوتر... آرمان، پسر خشک و جدی دانشگاه برای اولین بار، لبخند زد.